مارالمارال، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

خاطرهایی برای دلبندم مارال

به نام خدا

مادر!   من هرگز بهشت را زیر پایت ندیدم

زیر پاهای تو آرزوهایی بود که از آن گذشتی به خاطر من...

پیشکش به همه ی مادرهای ایران زمین

مارال مثل یه دست گل

تو عاشق حموم کردنی و علاقه عجیبت به آب منو کلافه کرده حالا مونده تا عکس از شاهکارات بذارم مارال خانم دارم برات... ...
5 خرداد 1393

ایرانگرد کوچولوی من

من و بابایی عاشق سفریم حتی اگه کوتاه باشه همه نگرانیم از این بود که تو توی راه و تو ماشین اذیت بشی ولی خدا رو شکر خیلی پایه بودی اونم چه جور  اولین بار رفتی مشهدخونه مامانجان(مامان مامان فاطمه)که خیلی دوستت داره و برای اولین بار همه تو رو دیدن خاله ها دایی ها و زنداییها  و از اونجا به بعد مسافرتهای جنابعالی کلید خورد تهران شمال یزد شیراز و اصفهان و کاشان و طبس و بجنورد و البته این وسط شمال هر چند ماه یک بار تکرار میشه چون تو و ایضا"من خیلی زود دلمون برای مبینا(دختر دایی عزیز مامان)تنگ میشه و طاقت دوریشو نداریم و منتظر اولین تعطیلی هستیم که بریم سمت جاده شمال زمستون و تابستونم نداره مبینا جون دلمون خیییییلی برات تنگ شده ...
31 ارديبهشت 1393

اولین خواستگار

  این چهره تو بود وقتی خاله جون محبوب انگشتر دستت کرد و تو رو برای پسرش که هنوز دنیا نیومده و قول داده که دکتر بشه خواستگاری کرد من هاج واج موندم آخه هنوز حرف تو دهنم بود  که من مارالو عروس نمیکنم  وقتی این خندتو دیدم دیگه  نمیدونستم چی بگم نه چک زدیم نه چونه عروس اومد به خونه    تو و خاله جون محبوب                    من ...
30 ارديبهشت 1393

فصل دوم زنگی

این روزها احساس بهتری دارم تو داری از دنیای نوزادی فاصله میگیری و با محیط اطرافت ارتباط بر قرار میکنی و شاید وارد فصل جدیدی از زندگیت میشی اولین لبخندی که بهم زدی اینقدر به نظرم شیرین اومد که تو همون لحظه همه بی خوابی های چهار ماه گذشته رو فراموش کردم و ای کاش میتونستم این لحظه شیرین رو ثبت کنم ولی نشد غصه نخور مامانی یه چیز بودی تو این مایه ها  و من محو تماشای تو... همیشه اولین ها واسه آدم مهمه.اولین باری که تو تونستی خودتو دمر کنی رو لحظه به لحظه شکار کردم و چقدر ذوق زده بودم نکته:1-این روزا داری آدم میشی و میذاری مامانی بهتر بخوابه. 2-دارم سعی میکنم اولین های زندگی تو ثبت کنم 3-من و بابایی و ایضا همه خونواده من و بابای...
24 ارديبهشت 1393

اولین سلام

تو یه روز سرد زمستونی تو هوای سرد دی ماه خدا تو رو به من و بابا سعید هدیه داد یه فرشته ناز و کوچولو که ما اسمتو مارال گذاشتیم همه چیز خوب بود همه از اومدنت خوشحال بودیم که با اولین جییییییغ تو به خودم اومدم دل درد داشتی که خدا رو شکر تا چهار ماهگیت تموم شد و البته این روزای سخت به کمک مامان جون و خاله محبوب گذشت و تو داری کم کم شیرین میشی شیرین و خوردنی
24 ارديبهشت 1393
1